بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *رنج وسختی*
> بُعد سوم آ رمان نامه - 3 __________________ فرگرد رنج و سختی **** مقدمه: در فرگرد عشق گفتیم که زندگی بدون عشق همانند زندگی بدون هواست که انسان دچار خفقان روح ودرون میگردد در فرگرد رنج ومشقت وسختی از * ُارد بزرگ* زندگی را از دید گاه رنج واندوه آن به سخن می نشینیم: ***** د رگذرگاه یکباره زندگی که انسان تنها برای یکبار مهلت زیستن را دارد مسلما این زندگی تنها برای آنکه آفریده شویم , زندگی کنیم واز دنیا رفته وفراموش شویم , نبوده است من معتقدم حضور و وجود انسان, دلیلی از جانب خداوندگار دارد که بر ما واجب است آنرا دریافته وبه آن عمل کنیم بی شک اینکه در زندگی چگونه آدمی هستیم در راه زندگی پشتوانه ی زندگی ما خواهد بود . اینکه در این گذرکاه کدامین راه را برگزینیم نیز خود بخشی از زندگی ست که پرداختن به آن , خود کتابی قطور خواهد شد اما این مسلم است که در این گذرگاه هزاران راه برما گشوده میگردد که رفتن از هریک از آن در هستی ما نقشی ویژه واساسی دارد در اکثر کتب مربوط به *راه زندکی *یا *راز موفقیت وامثال آن مشاهده نمود اما بسیاری از مردم نیز اعتقادی به اینگونه کتابها نداشته وخودرا در حد کافی عاقل وبالغ و باتجربه میدانند که نیازی درخواندن اینگونه آثاردر خود نمی بینند غافل ازاینکه همه انسان ها توشه ای ا زاین دست از زندگی را باخود میکشند که بواسطه همان اینگونه کتب تحریر گردیده است حا ل باید دید که چه رخ میدهد که چنین انسان عاقل وبالغ وباتجربه ای بناگاه در چاه یأس وناامیدی خودفروافتاده وقادر به بیرون کشیدن خود ازاین معرکه رنج ومشقت وسختی زندگی نیست ******* به فرموده ی ارد بزرگ: گذشتن از سختی های پیش رو ، چندان سخت تر از آن چه پشت سر گذاشته ایم نخواهد بود . ارد بزرگ من خود در این مورد بسیار در کتاب واژه های خود سخن گفته ام اما مروری تعجیلی بر آن میکنم تا برای دوستانی که واژه ها را نخوانده اند مجهول باقی نماند: ما انسانها در زمینه ی فراموش کردن شادیها و خوشی ها وحتی پندها واندرزها هریک به نوعی نابغه ایم اما در یادآوری غم واندوه وآنچه به روزگارمان آمده میتوانیم برای تمام عمر برای فرزند ونوه واگر زنده بمانیم(برای شما:انشالله) حتی* نتیجه ی *خود قصه های درد بگوئیم تا درخاطرشان بماند چقدر تجربه آموخته ایم وموهایمان رنگی از آسیاب ندید که هیچ چقدردرد ورنج مشقت زندگی بود که موسفید وروسفیدمان کرد! اما چطور نتوانستیم این غم ورنج را جز به گذر زمان وبه *حکمت دنیا بر خود آسان کنیم جای سوال دارد چون اکثر آنهائی که بسیار رنج دیده اند باتمامی تجارب اگر براستی ایستاده وراهی را برای رهائی یافته اند آنگاه میتوان گفت که اینان انسانهائی موفق بوده اند وچنانچه تنها با همان روز وحال گذشته همچنان درغم وفشاروسختی سخن از این برانیم که دخترم پسرم من چه ها که نکشیدم تا شدم اینکه شدم ووقتی نگاه می کنی میبینی تغییر چشمگیری از انروز تا به امروزدر زندگی این فرد حاصل نگشته است جز اینکه فلان مشکل بمرورزمان به قدرت دنیا وخداوند حل گردیده است آنگاه باید پرسید : میشود بفرمائید شما چه شدید؟؟؟ *دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ، باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ سازش با آنچه بر سرمان می اید جدا از تلاش برای بهتر نمودن آن است اینکه دست بر دست نهاده انتظار بکشیم که همه چیز حل میگردد مسلما عاقلانه نیست صرفنظر ازاینکه گاه مشکلی براستی از قدرت ما خارج باشد بمانند بیماری یا مرگ وامثال اینها به گفته یکی از بزرگان: *من زمانی که میبینم دیگر قادر به حل کردن مشکلم نیستم آنرا بدست زمان رها میکنم تا کائنات خود به حل آن بپردازد* اما این به معنای اینکه تسلیم زندگی گردیم نیست چراکه پیش ازآنکه بدانیم براستی راه حلی برای آن پیدا میشود یا خیر اگر تنها بگوئیم خودش درست میشودیا بالاخره یکطوری میشود ,کافی نیست انسان میبایست گامی بردارد تا خدواند وکائنات نیز گامی برای او بردارند *ازتو همت* ازخدا برکت* واین جمله ایست کوتاه وبسیار اما جامع وگویا برای آنکه بدانیم زندگی نشستن ودست روی دست نهادن نیست واین کلامی ست که از کودکی توسط والدین خود,دین خود, اجتماع خودباآن بزرگ گشته ایم وبه کرّرات آنرا شنیده ایم وقتی به افرادی که به نشستن وامید بستن باینکه بالاخره درست خواهد شد نگاه میکنیم بسیار میبینیم که تغییری آنچنان دیدنی در هستی وزندگی آنان رخ نداده اما در مقام سخن نظر ایشان این است که همینقدر که اینهمه سال زنده مانده ام باید کافی باشد ! که حقیقتا چنین نیست زنده بودن درمقام زنده بودن بیش ازاینها می بایست ارزش داشته باشد وتلاش برای بهبود اوضاع نیز تنها باین ختم نمیشود که بگوئیم من طاقت میآوردم خیر! ...بایستی گفت: حق من اینگونه بودن نیست! ودرتلاش بود که راهی گشود برای آنکه اینگونه نباشم بگذارید مثالهائی بیاورم از ترجمه ی کتاب ذرات طلائی دو: ما باندازه کافی انسانهائی داریم که بگویند :همین است که هست اما ما نیاز به به کسانی داریم که بگویند :میتواند اینگونه باشد!!! *روبرت أوربین* ****** پر کردن زمان هرروز, بتو جوانی, سلامتی, استعداد, وامید خواهد داد بدانگونه که همه زندگی تو چون اعجازی خواهد بود با دنیائی خاطرات خوب! * پم برآ وُن* *************** و براستی نیز اینکه همواره در جای همیشگی خود کارهای روزانه ومتدوال خود را انجام دهیم بامید آنکه سرانجام یکطوری میشود ! بمانند این است که درسر زیر برف فرو برده از خود واطراف ومشکلات خود غافل شده وگول زدن خود نیست وازدقیقا از دست دادن لحظات وفرصتیهائی ست که برای بهتر زندگی کردن وانجام دادن کاری مفید چه برای خود چه دیگری میشد از آن استفاده کرد چون براستی هر انسانی حق خوب زندگی کردن را دارد اما زمانی که خود به خویش دل نمیسوزانی چگونه انتظار خواهی داشت دیگری برتودل بسوزاند یا خانواده وجامعه دستگیر تو باشند؟ حقی که من وشما از زندگی بما داده شده است زمانی کاربرد دارد که در درجه ی اول خود خود را باورکنی وبرای بهزیستی خود ودیگران تلاش نمائی انچه مسلم است حق را به انسان نمیدهند حق را باید گرفت حق را باید بدست اورد وتنها زمانی به چنین چیزی خواهی رسید که منطق واعمال تو آنقدر قوی باشد که دیگران ناگزیر به این باشند که حق ترا قبول کرده وبه آن تن در دهند درغیر اینصورت هرچقدر در زندگی تلاش کنی تا اجازه میدهی که برتو بد بگذرد برتو بدنیز خواهد گذشت این قانون زندگیست. وآنکه : آنکه سختی نکشیده ، نرمی و بهکامی نخواهد داشت . ارد بزرگ نیازی نیست که در هر قدم از زندگی بطور مدوامباخود بگوئیم که من انسان بدشانسی هستم ویا غم همواره بدنبال من خواهد آمد چراکه باور آن بیشتر اندوه وسختی انسان را افزون نموده وبر ما زندگی را دشوار میکند برای یکبار نیز شده صبح که از خواب چشم میگشائید درزمان ایستادن روبروی آینه برای آنکه آبی بر صورت زدن بخود بگوئید: امروز روز خوبی ست ومن شاد خواهم بود وهیچ جیز هیچ کس در هیچ موقعیتی قادر نخواهد بود باعث اندوه من شود من اجازه نخواهم داد که اندوه گریبان مرا گرفته در رنج ومصیبت روزگار مرا مچاله ی زندگی کند که من چون بخواهم شادی از آن من است باور کنید خرجی ندارد تنها امتحان کنید برای چندروز ونتیجه را خود شاهد باشیدورضا نباشید که هرچه دنیا وزندگی میخواهد بر سر شما بیاورد چرا که قدرت اولیه پس از خدا دردستهای خود شماست: اینگونه بودن! _________________ وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک میان خیسی هرخط دفتر . . . در تب فریاد و چون سرخی غمبار شقایق ها نگاهی غمزده خونین درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه و تکرار خطوط اشک میان خط به خط دفتری خاموش و اما بازهم خاموشی و اندوه ودر صدها سوال مانده در تردید به سرگردان سکوتی باز پیچیدن بخود . . . در یاس نا سامان یک "بودن" نیازی سخت درمانده به فریادی ز قعر سینه ای همواره در خاموشی مطلق ویک نومیدی سخت وسیاه از هرچه بودن در میان اوج نامردی به قعر نامرادی ها اگر حق هم چنین باشد چنین حق دل من نیست نه حتی حق تو در بودنی تنها برای زنده بودن ها . . . فقط یکبار ! نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن . . . ( فقط یکبار ! ) ولیکن زندگانی ، زنده بودن نیست ! بسی بالاتر از این ، حق ِ بودن هاست ! و اما عشق . . . گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما . . . رسیدن تا به مردابی میان زندگانی بین آدمها ! ز دنیا حق من " اینگونه بودن " باز هم ، حق دل من نیست . . . نه حتی تو ! خداوندی که جان بخشیده قلبی را به هر تن در جهان خویش تنی آزاده را روی زمین همواره می جوید واما آدمی درحد جای خود گرفته حق بودن را ، میان این زمینِ ِ تا ابد درگیر ناحقی ! نه دیگر ! حق تو یا حق من "اینگونه بودن "نیست ! 1388 فرزانه شیدا دقیقا همانگونه که ارد بزرگ میفرمایند: آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود . ارد بزرگ آنهائی که قادر بدوست داشتن نیستن از مهمترین بخش زندگی محروم میمانند چراکه بسیاری از آنچه در دورادور ما وجود دار د تنها زمانی دیده میشه که شخص قادر به احساس آن باشد وانسانی که ازمحبت وعشق بهره ای نبرده است از دیدن واحساس اینگونه چیزها نیز محرومند انسانهائی ازاین دست همیشه دچار مشکلات بیشتری هستند چرا که دنیای آنان قانون دودوتا چهارتا را دنبال میکند وهرگز نخواهد آمدکه دودوتای آنان بشود سه یا پنج ! اما دنیای عاشقان در بسیار اوقات پنج هم میشود! واگه بزبانه عامیانه برایش سه هم شده حسابی سه میشود! وشاید به سختی نیز صدمه ببیند! اما در یه چیز میتواند مطمئن باشهد که پای دل خود را خورده است اینگونه بسادگی این مطلب را بیان کردم چراکه دردنیای عامه معمولا همینگونه است که گفته شد د ر رابطه با چنین اشخاصی میتوان گفت لااقل اینگونه انسانها برای اینکه ادم بدی بوده اند صدمه ندیده اند بلکه از آن جهت که احساس دل را مقدم تر از عقل خویش قرار داده است شاید به ضربه ای دچار شود که باید گفت چنین انسانهائی حتی درقبال اینگونه صدمات نیز نخواهند شکست چراکه در باور خود براین عقیده اند که من از سر خوبی دل وبه نیتی پاک چنین کردم اما اگر قدر دانسته نشد خداوندی هست که خواهد دید وباز مرا درمانده نخواهد گذاشت وبدینگونه به حسرت وتاسف نخواهند نشست اگرچه دنیای فعلی هرگز بادنیای انسانهای رومانتیک پابپا نمیرود اما یک چیز درهمه اوقات صادقاست انسان بااحساس لااقل دلش شادتر از دیگران است چراکه تنها نمیاند وهمیشه وقتی محبتی دردرون اوهست دور واطرافش پر مخواهد شد از انسانهائی که به این نوع افراد علاقمندند چون یه به زبانی ساده بمانند همان یکی یکدانه های مادرهستند وته تغاری های خدا . به این معنی که چوننیتی پاک وقلبی صاف ومهربان را دارا هستند مورد مهر ومحبت خداوند واطرافیان نیز واقع میگردند. چنین افرادی هرگز قلب خویش را از تنفر آکنده نمی کنند وهمواره با تمامی مصائبی که بر آنان میگذردسرشار از عشقی هستند که میشود گفت بگونه ای عشقی خداوندیست. * که خوش به سعادتشان باشد .* و از این دست آدمهاهم در این دنیا بسیار نادر بوده وکم پیدا میشوند. * دیروز ...امروز ...فردا*
امروز دریافتم که بی ثمر نبود گریز از دیروزی که زندگیم را... عبث کرده بود،بی آنکه عبث باشد!.. رنگ تیره ای، از گذشته را ، ثمره ی فردایم کرد! چه با اشتیاق از میله های زندان ِگذشته گریخته بودم! و چه تلخ دریافتم که هنوز ،در حصار گذشته ها، درزنجیر مانده ام! با عشق... بی عشق ,به جرم گناه آلوده ی! دوست داشتن!!! در اسارت بودم!هر چند که عشق ، روزگاری معنای زیبای محبت بود... بر هر چه در دنیاست! ...بی مهری ندیده است!... هر چند بسیار دیده بودم بی مهری را....اما دوست میداشتم! آری دوست میداشتم ،لطف دوست داشتن را آنهم درکدامین دنیا،در کدامین دنیا!!؟ دیروز, فردایم را بی ثمر خواندنم امروز دریافتم, که بی ثمر نبود امروز نیز، لبهای ِخاموش پر فریادم در بیصدائی ها ،بر هم فشرده میشود با پرده ی سکوتی که رو یاروی من... و بر لبهای خموش من... فرمان خموشی صادر نموده است! و رویایم را درهم می شکند... رویای دوست داشتن را ! دیروز رنج می کشیدم،چرا که دوست می داشتم امروز رنج می کشم.... زیرا می پرسند: چرا دوست میدارم ؟!و من خاموشم! چرا که نمیدانم دوست داشتن چه معنائی جز ؛دوست داشتن؛ میتواند داشته باشد! و آنکه دوست میداشت...دیروز چرا، مرغِ شکستهِ بال ِقفس دردانگیز ِعشق بود و امروز چرا... بستهِ پر ِقفسِ ناباوری های، دنیای بی محبت! با من بگو.... چرا نا آشناست دلهای امروز با محبت و عشق چرا تردید هاست در معنای عشق؟! ... لیک بر من شرمی نیست اگردر دنیای.. خالی ازعشق "توانم" بود ...عاشقانه... قلب ِ محبت باشم و ...دوست بدارم عاشقی را! دنیای من آخر، دنیای محبت بود! هرچند در نگاهها، ناشناس! در باور ها ، پر تردید!!! اما ...عشق را "توان"ِ آن است که، بر گلبرگ گلی ...دلبسته باشد!... اگر قلبی را... توان بخششی از محبت و دوست داشتن باشد! این نیز.. شاید...ساده نیست !!! بر آنکه مهربانی را نمی شناسد دیروز فردایم را بی ثمر خواندم امروز دریافتم که بی ثمر نبود قلبم ثمره ی دوست داشتن خویش را دریافته بود،در تعلیم عاشقی ! دل ،خدای عشق خویش ... جُسته بود! و او را،که خود بردل، عشقی بخشیده بود! .... دیگر میدانستم... ازشهر ِ"بیهوده گی "گریخته ام حتی اگر از دید دیگران ،راهی نپیموده باشم! دیروز فردایم را بی ثمر خواندم امروز دریافتم که بی ثمر نبود عشق, گناه بی گناهیم بود واگر از زندان ناباوری خویش،آزادم کرده اند، یا بنام دیوانگی،میخواهند زندانی را ببخشند! که گناهی نکرده بود! من اما ...به سر بلندی.... از کنار اینان، خواهم گذشت گناه من اگر گناهی باشد ، جز دوست داشتن ،نبوده است آری... امروز یا فردایم ....از اثر دیروز از احساس عشق در درونم، در امروزمیتواند... دردستهای دیگران، به ظلمت باشد
ودیگر ،آتش نمی گرفت....مگر چه فرقی داشت؟!؟ من اماهرگز.... به ظلمت خوُ نخواهم کرد... که دوست داشتنم هر گونه بود ،هر گونه هست به هر چه خواهد بود....به هر که خواهد بود روشنائی روح است و نورِ درون من ! ثروت من است ،در اوج تنگدستی در دنیای مردمانِ خودباخته ای که از عشق بی نصیب مانده اند از بخشش ...بی خبر ...ا ز خودِ خویش، لبریز... از باور عشق ناکام! مرا چه باک... مرا چه غم آنگاه که خداوندم با من است دیروز فردایم را بی ثمر خواندم ... امروز دریافتم که بی ثمر نبود *1364____* فرزانه شیدا* رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . ارد بزرگ اینچنین پابندم: ____________________ دیده ام خیره بر این کاغذ هاست 9 آذر 1385 فرزانه شیدا _________________________ ● دشواری ، به هدف ما ارزش می بخشد . دشواری بیشتر ، ارزش فزونتر . ارد بزرگ بیدار باشیم ! همیشه رنج وسختی درکمین آدمیست اما چگونه با آن برخورد کنیم دقیقا همان راه حلی ست که در مطب دکتران روانشناس بدنبال آن میگردیم یا باداروهای پزشک اعصاب به آرام بخشیدن آن می پردازیم اما ما نیازی به هیچیک از این ها نخواهیم داشت زمانی که بدانیم چگونه مغلوب غم واندوه خویش نگردیم وآنکه قادر باشد دراوج غم خنده ای بر لب بگذارد ولبخندی نه در قالب نقابی بر صورت بلکه به قدرت ایمان درونی خویش که براو میگوید: بازنده کسی است که قادر به تحمل اندوه ودرد خود نباشد و تسلیم غم گردد وهمواره برخود وزندگی واحساسات خویش تسلطی مثبت داشته باشد بازنده نیست بلکه فردی ست که سرانجام به جائی خواهد رسید حتی اگر درتمامی گامهای زندگی سختی بسیار دیده باشد. وبزرگان نیزبه تکرار گفته اند: * عاقل غم نمیخورد* ارزش سختی های روزگار را باید دانست ، آنها آمده اند تا ما را نیرومندتر سازند . ارد بزرگ * بنویس*: _______________________ قلمت را بردار وبرای دل شب بازنویس که اگر خسته نوشتم در شب از سر غصه ی تاریکی نیست روزگارم لبریز ...از تمامیت نور... دیدگانم بیدار دل من بس غمگین... دل من غمناک است.... واگر بیدارم درگذر از همه شبها... هرشب.... کوچه ها خسته و بیدار زده همدمم خواهد بود... ماه ومهتاب کنار دل من و به همپائی هر نقطه ز نور در دل شب زده ی غمناکم هم سخن گشته دلم... با گل و کوکب و مهتاب و نسیم آه افسوس ولی... کس دراین خلوت تنهای سکوت همصدا بامن وبا قلبم نیست کوچه هم بس تنها...و دلم بس غمگین آسمان گاه بگاه ،ابری وتیره و بارانی وتلخ با دل من هم پاست . لیک افسوس دلم... همچنان غمزده در کوچه ی تنهائی ها رهگذار شب غمناک ِدل است! تو ولی ازدل من بازنویس : آسمان تنها نیست ... گل ز هر شبنم شب ،بوسه بخود میگیرد... آسمان بوسه زنان دل اوست ! من ولی ...من ولی باز همان سرگردان... من همان بیدارم! با دلی بس تنها...رهروی تیره رهِ راهِ سحر در هرآن ساعت غمناک ِگذر! دل من همدم ِ تنهائی هاست دل من بس تنهاست ! شنبه 19 آبانماه 1386 فرزانه شیدا ولی در اوج تنهائی نیز انسان میتواند برخود خویش تکیه زند وبرخدای خویش که در راه زندگی نیز همواره یده ایم هیچکس به اندازه خود ما به یاری خداوندگار قادر نخواهد بود اندوه درونی ما را بشناسد وبه چاره ی آن بپردازد چراکه هیچکسی بدرستی نمیتواند آنگونه که باید ازدرون تو باخبر باشد وباز این خود توهستی که میدانی چگونه و باکدامین راه میتوانی به آرامش دل خودبرسی وآنچه دکتر روانشناس واعصاب تو نیز برای تو انجام میدهند چیزی نیست جز اینکه بتو یادآور شوند که تا زمانی که خود از درون غمگین باشی هرگز دنیای اطراف توزیبا نخواهد بود وهرگز حتی بهاران نیز گلی برای تو نخواهد داشت زمانی که به اندوه چشم بر زمین غم خویش دوخته از نگاه به اطراف از فرط افسردگی چشم پوشیده ای مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ _____________________ زندگی سخت است و دراین حرفی نیست اما سخت تر میگردد اگر سخت نیز بگیری دنیا را می بایست آسان گرفت لااقل بخاطر خود برخود. ______________
سخن اینکه سکوت در دلت باز شکست وتو گفتی با دل هرچه در قلبت بود... لیک گوش همه این مردم دهر خالی از گفت وشنودخالی از باورهاست ودلی چون دل ماهرچه مینالد ومیگوید باز کس به یک چشم ونگاه به رخ خسته ما نیز نگاهی زسر شوق نکرد من که فریاد زدم با دل خویش منکه گفتم همه اندوه دلم منکه هر روز و هرآ ن شب به غمی واژه در واژه به تکرار امید درقلم مُردم وبا اشک به صبح دگری... پای اندوه دلم باز کشید وهنوزم که هنوزبیصدا مانده دلم باهمه گفتن هاباهمه شعر وسخن باهمه دفتر و گفتار وکتاب هیچکس گوش شنیدن که نداشت هیچکس غصه عالم که نداشت همه کس غرقه به خویش غرقه در دنیائیست که در آن یاد دگر مردم دهر... رفته دیگر ازیادومن افسوس ... خدا ازچه رو اینهمه غم را بدلم باز کشم من که هر فریادم .... میخورد بردیوار!!! منکه حتی به قلم ,اشک و به دل خون دادم ما چه گفتیم مگرجز حقیقت جز عشق جز محبت.... خوبی ... ما فقط قصه تکرار همان دیروزیم شنوائی به جهان نیست که نیست رمز ویران سکوت ... عاقبت بر لب من نیز نشست ... وسکوتم پس ازاین ...نه به فریاد و قلم نه به اشک ونه به آه با کسی هیچ نخواهد گفتن من فقط تکرارم ...تو فقط تکراری و کسی نیز بما گوش نکرد و کسی نیز بما گوش نکرد!!! ،، دل من پرشده از گفتنها،، ،، دل من پرشده از گفتنها،، از: فــرزانه شــیدا یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶ ________________ نه اور کنید که این دنیا نیست که سرد شده است این ما آدمها هستیم که قلبهایمان از هم دور گردیده است وموضوع زندگی تنها دارائی وفقر وثروت وپول نیست که انسانها را ازهم دور کردهاست این فقدان عاطفه هاست که نمیگذارد نه نتها کسی به کسی نزدیک شود بلکه حتی از ترس صدمه دیدن میل کمک کردن رانیز درخویش نمی بیند حتی بااینکه شاید قدرت انجام آنرا نیز داشته باشد ودردرون مایل به انجام آن باشد در دنیای ساعتی امروزمانند این است که انسانها به مانند "تیک تاک ساعت " قدم بقدم جلو میروند وحاضر نیستند و نمیتوانند انحرافی بسوی چپ یا راست داشته باشند ودایره وار زندگی را دور زده ودور میزنند واینگونه میشود که هرکدام تبدیل میشویم به ساعت هائی می که فقط وظیفه گذران شب وروز را بخوبی از عهده برمیائیم وحتی نیاز نداریم جر صدای قدمهای خود در سکوت زندگی چیز دیگری را بهم گفته یا اعطا نمائیم متاسفانه این هدیه ی عصر جدید ماست اما آیا می بایست فراموش کنیم که دردرون ما احساس عطوفت ومهربانی وعشق نیز از دردگاه تعالی خداوند بخشیده شده است!؟ برگ افتاد ___________ برگ افتاد ز آغوش درخت ف.شيدا 1383 مهرماه ____________________ دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ، باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ ________________________ * همه جا بودم وهرجا به یه حالی* از دل جنگل سبزی, تا رسیدنی به دریا از بیابون تا به صـحرا تا رسیدن ,توی کوچه های شهری ...تک و تنها !همه جا بودم وُ . . . هر جا به یه حالی . . . ! از دل جنگل سبزی تا رسیدنی به دریا از بیابون تا به صـحراتا رسیدن , توی کوچه های شهری تک و تنها ! در گذر از همه جایی هـمه ی جاهای دنیازیر سایه ی درختی بی هدف نشسته بر جا ! گاهی هم بالای ابرا ! گاهی توی جنگلایی . . . روی کوهها گاهی روی دوش خورشیددر غروبی توی رویا! گاهی رو بال پرنده... گاهی توُ صدای ِپرواز گاهی بر دامن رودی که کشیده شد , روی خاکای نمناک بعضی وقتا روی ساقه ی چمن ها گاهی وقتا ,مثه سنگهای روی خاک همه جا بودم وُ . . . هر لحظه تُو حالی ! ... گاهی خندون , گاهی گریون گاهی مثل ِ قطره های ریز بارون گاهی مثل َپر , روُ گودال ِ ,پُر از آب. گاهی مثل دل گنجیشک که پریده از صدایی ! . . . یا مثه یه بچه ای که , با صدا پریده از خواب ! همه جا بودم و هر لحظه به حالی! گاهی شبها روی انگشتای پَردار ِ ستاره یا مثه "مِه" توی اَبرایی که , خالی از غباره گاهی توی ذره های ,نقره ای دل ِ مهتاب یا به همراهی شبنم, روی گُلهاکه هنوز ندیده آفتاب گاهی مثل, دل ِ آهو که یه پاش اسیر دامه! گاهی هم مثه یه لرزش... که توُ گریه ی صدامه همه جا بودم و هر جا به یه حالی . . . ! گاهی دیدم توی دُنیام ... نه یه جنگل ، نه یه دریاست نه یه کوهه . . .نه یه خورشید نه یه آسمون که حتی , بشه از میون ابراش یه شب مهتابی رو دید ! نه درختی ,واسه رفع خستگی هام , میشه پیـدا . . . نه پرنده ای که با پرهای رویابشه هـمراهش سـفر کرد وُ , رسید بالای ابرا ! آره دیدم گاهی دنیام, توی رویا هم زمین و آسمونش, پُر ِ ابره یا مثه بارون ِ پاییز , که میباره پشت هـم , قطره های ریز مثه چـشم من, فقط ,خیسه و نمناک بوی پاییزه وُ , بوی خیسی خاک! دل منهم مثه اون ,آهو که افتاده به دامه با همون لرزش تلخی , که با گریه توُ صدامه مثـه قلب ِ بچه گنجیشک که پریده روی شاخه, از صدایی یا مثه بچه ای که, پریده از خواب یه دل طپندس وُ , یک دل بی تاب ! یه دل طپندس وُ , یک دل بی تاب !! نمیدونم! دل ِ شاعرم گرفته یا که از دست دلم ، صبره که رفته ولی دنیام , با هر اون چیزی که داره یا هر اون چیز که نداره ! . . . مثه دنیای همه یه روز بهاره گاهی پاییزه و بارونی میباره. گاهی دل , یک دل آروم و صبوره گاهی هم , یه خسته دل ، یه بیقراره ! ولی اما , توی دنیا م ,من به هر حالی که بودم یا بهر جایی که رفتم , یا به هرجایی که بودم همه چی دیدم و هر چی بود کشیدم . . . همه جور آدمو دیدم !و به هر جا که رسیدم همه جور بودم و . . . هر لحظه به حالی همه جا بودم و . . . هر جا به یه حالی همه جا رفتم و . . . هر لحظه به حالی ! 26/مهر 1383 فرزانه شیدا گذر های زمان ______________ این گذر های زمان دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ،
یادبگیریم شکر گذار خداوندگار خویش باشیمدر شادی وغم ورنج ومشقت در رهر روزه ی زندگی خویش که به سلامت از خانه بیرون رفته به سلامت باز میگردیم که پدر ومادری داریم یا حتی یکی از ایندورا که شاید فرزندانی که بامید خدا به بیراهه نرفته اند وبالاتر ازهمه خداوندی که همواره پناه ماست اینها تماما معجزات زندگیست پس یادبگیریم بگوئیم خدواندا شکر تو احساس _____________ ____________ فرگرد رنج وسختی را بپایان میبریم باامید آنکه نوانسته باش د نیروی دوباره بودن را از کلام بزرگان وسخنان ارد بزرگ بر م ا دوباره باز گرداند چراکه انسانها گاه نیاز به یادآوری همه ی اموخته های خویش را دارن د تا با نیرو وانرزی دوباره ای قادر به ادامه روزانه زندگی خویش باشند باامید موفقیت برای یکایک شما عزیزان وتا دیداری دوباره بدرود به قلم فرزانه شیدا فرگرد گیتی دربخش4 بعدسوم آرمان نامه بزودی درهمین وب سایت به نظر دوستان گرامی خواهد رسید شادزی ومانا یکشنبه 1 شهريور 1388 |
نظرات
ارسال یک نظر